ღღرمان کدهღღ
ღღرمان کدهღღ

ღرمان های عاشقانهღ


رمان آناهیتا

ساعت نزدیک به نه شب بود که مسافران از راه رسیدند.منصور در را برایشان باز کرد و در حالیکه ژاکتش را به دور خود می پیچید در حیاط به استقبالشان رفت.وقتی همه با ساکهای خود وارد خانه شدند ثمره پرسید: پس مامان کجاست؟
- یک کم سرش درد می کرد.خوابیده.
- چرا سرش درد گرفته؟
- احتمالا سرما خورده.راستی شام خوردید؟
کورش گفت: آره! این ثمره خانم گرسنه اش شده بود ساندویچ گرفتیم.
آنی ساکت بود.برای برداشتن دستمال کاغذی به سمت جلو مبلی رفته و همانجا روی مبل نشسته بود و حرفی نمی زد.منصور نگاهی به او انداخت و گفت: مثل اینکه خیلی خسته شدی؟ نکنه بت خودش نگذشته.
آنی با دقت به او نگاه کرد و با لحنی آرام گفت: سفر خوب و جاده زیبا و دریا آروم بود.
- چه خوب! حالا بهتره یک دوش بگیرید که خستگی سفر از تنتون بیرون بیاد
ثمره با سرعت به سمت پله ها دوید و گفت: اول من دوش می گیرم.
منصور رو به آنی گفت : چای آمادست.یک فنجون می خوری؟ اگر هم خیلی خسته ای می تونی از حمام پایین استفاده کنی.
- نه، زیاد خسته نیستم.اما چای می خورم.
کورش گفت : اگه زحمت نیست منم یه چایی می خورم .
منصور به آشپزخانه رفت و دقایقی بعد با سه فنجان چای بازگشت و روی مبل رو به روی دختر نشست.
- اون اینجا بود.مگه نه؟!
جمله اش ناگهانی وکلامش مطمئن و سرد بود.منصور کمی تعجب کرد،اما خوشحال بود که برای حرف زدن دیگر نیاز به حاشیه رفتن نداشت.
کورش با تعجب به آنی خیره شد ولی وقتی چهره گرفته پدرش را دید چیزی نپرسید .
- از کجا فهمیدی؟
- بوی عطر مخصوصش روی مبل جا مونده! این رو مامان ژانت در پاریس برای اون خرید.

- نمی پرسی چرا اومده بود؟ یا چی می گفت؟!
- می دونم!
- فکر نمی کنم بدونی مادرت چقدر از این جریان متأسف شد ... ببین آنیتا ... من با بودن تو در اینجا مشکلی ندارم ... تو می تونی برای همیشه پیش ما باشی.می تونی یک زندگی تازه اینجا شروع کنی.به تحصیلاتت ادامه بدی.مشغول به کار بشی و دوستان تازه پیدا کنی ... ما تا بحال با هم کنار اومدیم ... فکر کنم بعد از این هم بتونیم.در هر حال تصمیم آخر با خود توست ... در مورد پول ها و مدارک هم خودت باید تصمیم بگیری ... من نه می خوام نصیحت کنم و نه می خوام ادای آدمهای مهربون و دلسوز رو در بیارم ... تو دیگه بچه نیستی.به قول خودت نوزده سالته و بهتر از هر کسی می تونی آینده خودت رو پیش بینی کنی.تو باید بیشتر از هر چیز و هر کسی به فکر خودت باشی.فقط باید ببینی چطور می تونی زندگی بهتر و سالم تری داشته باشی.... در هر صورت هر تصمیمی بگیری برای همه محترمه.اما اگر خواستی بمونی بدون که از نظر من هیچ موردی نداره و تازه بخاطر صبا خوشحال هم می شم.ما می تونیم بدون اینکه مزاحمتی برای هم درست کنیم زندگی مسالمت آمیزی داشته باشیم.همونطور که تا حالا داشتیم.
چند جرعه از چای اش را نوشید و در حالیکه از جای بلند می شد ادامه داد: اون دو روز دیگه میاد ... راستی اگر پای پلیس وسط کشیده شد می تونی روی کمک من حساب کنی! من یک دوستی دارم که بازپرسه.البته نمی دونم توی اینترپل آشنا داره یا نه ... در هر حال شاید بتونه کمکی بکنه! خب من دیگه می رم بخوابم.امروز خیلی روز خسته کننده ای داشتم.شب بخیر.
بعد نیم نگاهی به کورش که چشمانش از تعجب گرد شده بود انداخت و به او اشاره کرد فعلا حرفی نزند . به همین دلیل کورش لیوانش را برداشت ، نگاهی عمیق به چهره متفکر آنی انداخت و به دنبال پدر از پله ها بالا رفت .
آناهیتا متحیر از حرفهایی که می شنید چای اش را نوشید.با حس کردن ویبره گوشی اش که در جیب شلوارش بود،دست برد و گوشی را بیرون آورد.ساناز بود.آنی بی حوصله گوشی را به گوش چسباند.
- ای دختر بی معرفت کجائی؟ از دیشب تا حالا سه چهار بار باهات تماس گرفتم.
- موبایل سایلنت بود.نشنیدم.
- پس چرا نیومدی دختر؟ نمی دونی چه پارتی با حالی بود!
- رفتیم سفر.سورپرایز بود.فراموش کردم به تو بگم.
- بی خیال.ما از این پارتی ها زیاد دعوت می شیم.حالا یکی دیگه فردا شب هست.بروبچس های با حالی هم توش هستند. حالا بگو فردا شب چه کاره ای؟
آنی با کمی تعجب گفت: فردا شب چه کاره؟ اِم ... من کار ندارم.
اینجا کار پیدا نکردم.نخواستم ... چرا پرسیدی؟
صدای قهقهه ساناز از پشت خط به گوشش رسید.
- منظورم اینه که از فردا شب کار خاصی که نداری؟ خنگ بازی در نیار دختر.
- اگر تو خواستی انگلیسی حرف بزنی می فهمیم که کی خنگ بازیه!
- خیلی خب بابا.آی اَم ساری! بالاخره نگفتی فردا می یایی یا نه ؟
- آدرس بگو.

- گفتم که بیا خونه من.
- نه.من خونه تو نمی یام.آدرس بگو خودم می رم.
- می ترسم پیدا نکنی. خیلی سخته.
- پیدا می کنم.
- پس بی زحمت آدرس رو به کسی نده.این پارتی ها توی ایران ممنوعه.خلاف حساب می شه.فقط آدمهای مخصوص دعوت دارند.حالیته که.
- آره. فهمیدم.
- فردا شب قبل از اینکه راه بیافتی زنگ بزن آدرس دقیق رو بهت بدم.من خودم همیشه همین طور می رم.اسم کوچه و پلاکشون رو نمی دونم.
- باشه .فردا با تو تماس می گیرم.
- سعی کن ساعت هشت راه بیافتی.
- ok!. پس خداحافظ.فردا می بینمت.
پس از قطع تماس به سمت اتاق خود رفت تا استراحت کند.او می دانست رفتنش به آن میهمانی باب میل اطرافیانش نیست.اما از طرفی هم می خواست استقلال خود را به همه ثابت کند و هم کنجکاو بود یک کلوپ مخفیانه ایرانی را ببینه و باید می دید!
روز بعد صبا با وجودیکه حال خوبی نداشت راهی محل کارش شد.ظهر که باز می گشت برای ناهار از رستوران محل چند پرس غذا گرفت.به هیچ وجه حوصله پخت و پز نداشت و تمام مدت مشغول یافتن راهی بود تا آنی راضی به پس دادن پول و مدارک جهانگیر شود.وقتی به خانه رسید ثمره تازه آمده بود و آنی مثل همیشه،در اتاق به سر می برد.منصور گفته بود آن روز برای ناهار به خانه نمی آید.صبا دخترها را صدا زد.ناهار در سکوتی که فقط برای ثمره سنگین بود به اتمام رسید.در حقیقت صبا و آنیتا چنان غرق افکار خود بودند که تقریبا حتی چیزی از غذا نفهمیدند.ثمره که غذایش را زودتر از آن دو تمام کرده بود.نیم نگاهی به مادر انداخت و گفت: راستی امروز مهتاب من رو برای تولدش دعوت کرد.قراره تولد همین پنج شنبه باشه.می تونم برم که؟!
صبا که درست متوجه حرفهای او نشده بود مویش را پشت گوش داد و گفت: ببخشید عزیزم متوجه نشدم چی گفتی.
ثمره با دلخوری گفت: مهتاب برای شب جمعه دعوتم کرده.تولدشه.
- فقط دوستاش رو دعوت کرده.
- نه.جشن مفصلی گرفتن.حدود پنجاه نفری دعوت کردند.
- وقتی جواب ما رو می دونی چرا می پرسی.
قطره ای اشک بلافاصله چشمان تیره دخترک که از پدر به ارث برده بود حلقه زد.
- ولی مامان همه بچه ها قراره برن.
- خب برن! این که دلیل نمی شه.لابد برادر مهتاب دوستای خودش رو هم دعوت می کنه.اونها هم که همگی مشروب خور هستند.به خانواده راحت و بی قید و بند مهتاب هم نمی شه اعتماد کرد.
ثمره با بغض گفت : ما اصلا با اونها کاری نداریم.ده دوازه نفریم که دور هم می شینیم و فقط هم با هم می رقصیم.
- شاید شما با کسی کاری نداشته باشید،اما ممکنه دیگران با شما کار داشته باشند.اگر اونها خانواده سالمی بودند حرفی نبود اما متأسفانه نیستند و من و پدرت به هیچ عنوان اجازه نمی دیم تو همچین جایی حضور داشته باشی.
ثمره کم کم مجاب می شد و با اخم و لبهایی که گوشه هایش به سمت پایین کشیده شده بود در برابر مادر تسلیم گشت.در مدتی که آنها بحثی آرام داشتند آناهیتا ساکت بود و با اینکه دخالتی نمی کرد در حین بازی با غذایش تمام حواسش را جمع حرفهای مادر و خواهر کرده بود.با رفتن ثمره،صبا به آنی نگاه کرد و با مهربانی پرسید: چرا غذات رو نمی خوری عزیزم؟
- سیر شدم.
- تو خیلی کم غذایی ... باید سعی کنی یک کم بیشتر بخوری.این کسالت و خمودگی تو مربوط به کمبود آهن و ضعفت می شه.
قرصهات رو هم اگر من بهت ندرم فراموش می کنی.باید بیشتر به خودت برسی تا با هم کلی نقشه و برنامه برای آینده ات بریزیم.
آنی بی آنکه به او نگاه کند گفت: چه برنامه ای ؟
- ادامه تحصیل،ورزش و تفریح و خیلی کارهای دیگه که نیاز به انرژی داره ... امشب احتمال داره نوید سری به ما بزنه،می تونیم با اون بنشینیم و صحبت کنیم.
به عمد نام نوید را آورد.می ترسید: اگر پای منصور یا کورش در میان باشد او حالت تدافعی بگیرد.بخصوص که نوید خودش سر و زبان بود و به نظر می رسید آنی هم نظر خوبی نسبت به او دارد.اما با جواب آنی تمام خیالات صبا بهم ریخت.
- من امشب نیستم.قرار دارم.
صبا سعی کرد لبخند بزند.
- قرار؟ با کی ؟
- با دوستم.می خوام برم کلاپ.
صبا آب دهانش را به زحمت فرو داد.به یاد حرفهای منصور افتاد که باید در مورد او خونسردی و صبوری خاصی داشته باشند.
صبا به راستی نمی خواست دخترش را فراری بدهد.او تصمیم گرفته بود با تمام وجود آنی را جذب خانه و خانواده کند.حتی اگر مجبور می شد خودش همراه او به پارتی برود!
به زحمت لب باز کرد و در حالیکه کلمات شمرده شمرده و آرام از دهانش خارج می شد گفت: نوید هم از این جور جاها بدش نمیاد.شاید بد نباشه اون رو هم همراهت ببری.
- نه. تنها می تونم برم.
- منظورم این نیست که تنها نمی تونی بری.ببین عزیزم این جا چون این طور میهمانی ها غیر قانونیه و دسته بندی خاصی نداره به هیچ وجه امن نیست.از طرفی ممکنه همسایه ها پلیس رو خبر کنند و اونها هم همه رو دستگیر کنند که مطمئنم خوشت نمیاد و اگر تنها نباشی لا اقل کسی هست که موقعیت تو رو توضیح بده و خلاصه برای تو هم قوت قلبه.
- چیه؟
- قوت قلب یعنی شاید دلت رو کمی آروم کنه.به هر حال تحمل هر سختی،تنهایی سختتر می شه ... از طرفی هم ممکنه محیط اونجا نا مناسب باشه.تو ظاهرا اطلاعی از چگونگی مهمونی نداری ... داری؟
- یعنی چی؟
- یعنی یک مهمونی ساده ست یا مشروب و مواد مخدر هم توش پیدا می شه.
صبا باور نمی کرد روزی آن چنان خونسرد بنشیند و از دخترش بپرسد چه جور پارتی قرار است برود! حس می کرد کمی سرش داغ شده و پشتش تیر می کشد.اما با تمام توان سعی داشت بر خود مسلط باشد و هر طور می تواند آنی را همراه کسی روانه کند.دختر شانه بالا انداخت و گفت: اون حرفی نزد. فکر نکنم مواد مخدر باشه.اما مشروب هست.فکر کنم هست.
صبا لب زیرینش را گزید و گفت: خب توی این جور مجالس ممکنه هر اتفاقی بیافته.تو که نمی خوای من رو نگران کنی؟ هان؟!
آنی نگاهی به چهره رنگ پریده صبا انداخت .از رفتار او خنده اش گرفته بود اما برای اینکه خودش هم بدش نمی آمد کسی همراهش باشد در حالیکه از جای بلند می شد گفت: با رامین می رم.
صبا با ناراحتی گفت: با رامین؟ لا اقل با کورش برو.رامین بچست.
آناهیتا در آستانه خروج از آشپزخانه ایستاد.به سمت مادرش چرخید و با چشمانی گرد شده گفت: اون یک سال از من بزرگتره و اگر من نباید تنها باشم با اون راحت هستم.
- پس بذار من با صمن تماس بگیرم ور
آنی پوزخندی زد و بعد در حالیکه حالات عصبی سر و گردنش را تکان می داد از آشپزخانه خارج شد.با رفتن او صبا مستصل،با دستانش صورتش را پوشاند.حالا درد در تمام سرش می پیچید و سوزش سینه اش هم بر دردهای دیگر اضافه شده بود.
لحظاتی به همان حال باقی ماند و بعد انگار چیزی بخاطر آورده باشد به سرعت به سمت تلفن رفت و با صنم تماس گرفت.می دانست او روی فرزندانش چقدر حساس است و بخصوص با تب رامین جوان که جوان تر و خام تر بود چقدر دست و دلش می لرزد.بالاخره هر طور توانست موضوع را برای او شرح داد بعد خواست او رامین را توجیح کند که اگر آنی علت نیامدنش را پرسید قرار قبلی با دوستانش را بهانه کند.با گذاشتن گوشی نفسش را محکم از سینه بیرون داد و به آنی گفت که رامین نخواهد آمد.
تا غروب،آنی پشت کامپیوتر ثمره نشسته و خود را با اینترنت سرگرم کرد.
وقتی کورش به خانه آمد از همه چیز مطلع شد.در حقیقت همه خانواده جریان را می دانستند.تا آن روز سابقه نداشت بچه ها جایی بروند که هیچ شناختی نسبت به آن مکان نداشته باشند و این مسئله باعث نگرانی همه بخصوص صبا بود.
ساعت یک ربع به هشت،کورش در پیراهن سرمه ای اسپرت و شلواری جین آماده بود.آنی آخرین نگاه را در آینه به خود انداخت،بارانی و شال سبز رنگش را برداشت و از اتاق خارج شد .ثمره در اتاقش درس می خواند و منصور هنوز از مطب نیامده بود.
کورش و صبا در اتاق نشیمن نشسته بودند.با آمدن آنی هر دو با کنجکاوی درونی و خونسردی ظاهری،او را از نظر گذراندند.آرایش صوترش زیاد نبود در حد سایه ای سبز تیره و رژ لبی صورتی.او شلوار جین راسته با بلوزی جذب و آستین کوتاه پوشیده بود.رنگ مشکی لباس،او را لاغرتر از آنچه بود نشان می داد و فاق کوتاه شلوار و کوتاهی بلوز موجب می شد خط سفید باریکی از شکم او نمایان باشد.کورش کلافه نگاهش را به صفحه تلویزیون دوخت.آنی دستی به موهای خوش حالتش که به زیبایی اطراف شانه ها رها کرده بود کشید و رو به کورش گفت: تو زفران بلد هستی؟
صبا با تعجب پرسید: زفران چیه؟
- آدرس خونه ... گفت زفران ... کوچه یاس ...
کورش با کمی حرص گفت: لابد منظورت زعفرانیه است؟
- آها! آره. زفرانیه.
- آره بابا بلدم.بریم؟
وقتی از در خارج می شدند صبا به کورش اشاره ای کرد تا او کی تأمل کند بعد به آرامی گفت: مراقب خودتون باش.
کورش با چهره ای مطمئن گفت : نگران نباشین.حواسم هست.
بالاخره آنها سوار بر پاترول کورش حرکت کردند. هیچ کس متوجه نشد یک جفت چشم از پشت پنجره رفتنشان را با نفرت و خشم نگاه می کرد!
ثمره خود را به اتاق پدر و مادرش رسانده و از آنجا چشم به حیاط و کوچه داشت.او با خودش فکر می کرد چرا خواهرش می تواند به راحتی به چنان جشنی برود اما شرکت در یک جشن خانوادگی برای او ممنوع است.
برای یافتن کوچه کمی دچار مشکل شدند اما برای یافتن خانه هیچ مشکلی نبود.در حقیقت صدای بلند موزیک،خانه را کاملا مشخص می کرد.آنجا خانه ای بزرگ و ویلایی بود رد کوچه ای بن بست که در کل شش خانه جنوبی و شمالی در آن وجود داشت.
آنی با آرامش و کورش با تردید به سمت خانه رفتند.هوا سرد بود و سوز شدیدی بدن هر دو را به لرز انداخته بود.
کورش در حالیکه سعی می کرد خونسرد باشد وارد سالن شد.جمعیتی که شاید به سی،چهل نفر می رسید در وسط سالن و زیر رقص نورهای تند و اعصاب خرد کن خود را تکان می داند و صدای جیغ و خنده شان با صدای بلند موزیک در هم ادغام می شد. با ضربه ای که به شانه اش خورد به خود آمد و به آنی نگاه کرد.آنی او را به دختری جوان که آرایش غلیظ روی صورت نشانده و لباسش چیزی جز یک تاب دکلته طلایی و دامنی کوتاه به همان رنگ،نبود،معرفی کرد.
- ساناز،دوستم ... این هم کورش
ساناز لبخندی معنی دار بر لب آورد و گفت: اِی وَل!
پس بالاخره یک پسر وطنی تور کردی؟!
آنی که از حرف او سر در نیاورده بود پرسید: پسرِ چی؟

ساناز در میان خنده با صدای بلندی که در میان سر و صدا به گوش او برسد گفت: می گم یک دوست پسر ایرانی پیدا کردی؟
آنی خندید و گفت: نه ... این فامیل منه.من دوست پسر ندارم.
ساناز کنار او گوش زمزمه کرد: امشب پیدا می کنی!
آنی در حالیکه همچنان لبخند بر لب داشت سرش را چند بار به علامت منفی تکان داد و گفت: اوه نه! من امشب می خوام یک کم بهم خوش بگذره.دوست پسر نمی خوام.

- پس خوش باش جیگر!
و شال و بارانی او را گرفت و رفت.
آنی خواست به کورش چیزی بگوید اما با دیدن چهره بر افروخته او با تبجب پرسید: چی شده؟
کورش در حالیکه حرص و خشمش را کنترل می کرد گفت: هیچی!
تو راحت باش.می خوام ببینم چی کار می کنی؟
آنی با بد عنقی جواب داد: این جور جاها چه کار می کنند؟!

- اوه! پس من خیلی مزاحمت شدم.
- من نمی فهمم تو چرا ناراحتی؟!
کورش آب دهانش را به سختی فرو داد بعد دهانش را باز کرد تا حرفی بزند اما پسری که به هیچ وجه در حال خود نبود.تنه محکمی به آنی زد و از کنارش دور شد.آنی زیر لب ناسزایی به زبان انگلیسی نثار پسر کرد و گفت: بهتره بریم یک گوشه.
کورش باز هم تلاش کرد آرام باشد.بار اولی نبود که به آن مجالس می رفت.چند ماه پیش یک بار تجربه کرده می دانست آن جوانها با آن رفتارهای عجیب هیچ کدام حالت طبیعی ندارند اما منتظر بود خود آنی هم بفهمد دقیقا در اطرافش چه می گذرد.از طرفی هم وجود آنی آن قدر برایش مهم شده بود که حضور او را در چنان محیطی تاب نمی آورد.آرزو می کرد می توانست دست او را بگیرد و از آنجا ببرد.دلش می خواست زیباییهای دنیا را نشانش دهد و بگوید اگر او اجازه دهد دیگر نمی گذارد غبار اندوه و تنهایی روی دلش بنشیند.
بی اختیار به رقص عجیب پسری خیره بود که صدای ساناز او را به خود آورد.
- بفرمائید نوش جان کنید.
کورش به گیلاسهای مشروبی که در دست های دختر بود نگاهی انداخت.
آنی یکی از گیلاسها را گرفت اما کورش تشکر کرد.
- من به هر کسی تعارف نمی کنم ها! شما مهمون ویژه هستید.
و نگه وقیحانه ای به کورش انداخت که مشمئزش کرد .
با رفتن ساناز،آنی لبی به گیلاس زد.
- خیلی دوست داری؟
آنی که به دلیل سر و صدا متوجه سوال او نشده بود نگاهش کرد.
- می گم دوسش داری؟
- کی رو؟
- همین که داری می خوری.
آنی نگاه از کورش برگرفت و دوباره کمی نوشید.چشمانش را بست و گفت: گاهی خوبه!

 همین که داری می خوری.
آنی نگاه از کورش گرفت و دوباره کمی نوشید.چشمانش را بست و گفت: گاهی خوبه!
- تو امشب خیلی خوشگل شده بودی!
آنی چشمان حیرت زده اش را به او دوخت.باور نمی کرد آن پسر آرام و کم حرف از آن حرفها هم بلد باشد.
- کورش ادامه داد: گفتم خوشگل شده بودی! یک گل زیبا وقتی مون گل و لای بیفته دیگه جلوه ای نداره.بخصوص وقتی که به جای آب،الکل پاش بریزی!
- چرا نمی رقصید؟
باز هم صدای نخراشیده ساناز مانع ادامه حرفهایش شد.
- من رقص دوست ندارم.
- ای بابا دختری که تو آمریکا بزرگ شده رقص دوست نداشه باشه؟!
- من دوست ندارم.

- شما چی؟
کورش با لبخندی پر از تمسخر گفت: وقتی فامیلیم که توی آمریکا بزرگ شده نرقصه،از من توقع داری؟!
- ای بابا! این جوری که نمی شه.

آنی گیلاسش را تا انتها سر کشید و گفت: ما فقط اومدیم تماشا!
- مگه سینماست؟
بعد دست در جیبش کرد و قرص به طرف آنی گرفت.
- بزنید روشن شید.اونوقت می فهمیم کی رقص دوست نداره.
آنی ابروهایش را بالا انداخت،به پشتی فلزی صندلی تکیه داد و گفت: من نمی خورم.
کورش اما قرص ها را گرفت.ساناز با خوشحالی رفت و دو بطری آب معدنی آورد.بعد کمی سر به سرشان گذاشت و رفت.
آنی با نگرانی رو به کورش گفت: نخوری ها! اینها اصلا چیزهای خوبی نیستند.
- امتحان کردی؟
- من نه،اما دوستم می خورد.خیلی عصبی و بد اخلاق شده بود ... انگار همیشه مریض بود.
کورش یکی از قرصها را به دهان گذاشت و آب بطری را تا نیمه سر کشید.آنی وحشت زده نگاهش کرد و گفت: این طوری می خوای مراقب من باشی.تو که الان دیوونه می شی! صبا چه طوری به تو اعتماد کرد؟!
- حرف نباشه.
- یعنی چی؟
آنی حالا عصبانی شده بود و با خود فکر می کرد اگر حال کورش بد شود چگونه به خانه باز گردد.
- تو ... تو ... دیوونه ای.
- چرا اعتراض می کنی؟! مگه وقتی از این زهرماری خوردی من حرفی زدم.
- این فرق می کنه.اون قرص مغزت رو پوک می کنه.
- اون هم به مرور زمان هم مغز رو پوک می کنه هم تمام بدنت رو از بین می بره.
آنی ناگهان با همان حالت عصبی از جایش بلند شد.
- کجا؟
- خونه!
کورش لبخند پیروزی بر لب آورد و برخاست.آنی به دنبال ساناز می گشت تا لباسهاش را از او بگیرد که ناگهان در قمستی از سالن همهمه شد و متعاقب آن صدای شکستن شیشه آمد.
کورش دست زیر بازوی آنی انداخت و او را به سمت خروجی کشاند .
- لباسهام!
آنی هیجان زده و پر اضطراب آن کلمه را بر زبان آورد.
کورش که باز هم چهره اش بر افروخته شده بود همچنان که بازوی او را می فشرد وارد راهروی باریکی شد که کنار سالن بود.
- دستم رو ول کن داره دردم میاد.
کورش از فشار انگشتانش کم کردو گفت: همین جا منتظر بمون تا من اون دختره رو پیدا کنم.
و از آنی دور شد.لحظاتی از رفتن کورش نمی گذشت که چند پسر جوان در حالیکه ززیر بازوی پسری دیگر را که سر و رویی خونین داشت گرفته بودند وارد راهرو شدند.آنی وحشت زده خود را به دیوار چسباند تا آنها از کنارش عبور کنند.پسر زخمی به شدت بی حال می نمود و درست در لحظه ورود به اتاق آنی دید که او بی هوش شد.
یکی از پسرها به سرعت از اتاق خارج شد و با عصبانیت رو به آنی گفت :تو اینجا چیکار می کنی؟ زود برو تو سالن.
آنی سعی کرد بر خود مسلط باشد.اما رنگ پریده اش خبر دیگری می داد.
- من منتظر کسی هستم.
- برو تو سالن منتظر شو.
همان لحظه کورش و ساناز از راه رسیدند.کورش به سمت پسری که کنار آنی بود براق شد.پسر جوان با نگاهی از سر خشم و حرص به کورش انداخت و بعد با اشاره جدی ساناز دوباره به همان اتاق بازگشت.
- اون پسره حالش خوب نبود.باید زنگ بزنید آمبولانس خبر کنید.
ساناز که دست پاچه و دلخور به نظر می رسید "باشه ای " سرسری گفت.کورش غرید: لباسها رو بده.
ساناز با حالتی که مشخص بود به شدت از کورش ترسیده و حساب می برد وارد اتاقی که ته راهرو بود شد و بارانی و شال آنی را آورد.
- آنی جون ببخشید من نمی دونستم امشب اینجا چه خبره.هیچ وقت این طوری ها نبود.این پسره هم که زیادی مشروب خورده و سر شبی حال همه ما رو گرفت.
کورش بارانی را بالا گرفت و به آنی کمک کرد به سرعت لباسش را بپوشد بعد با حالتی بسیار جدی رو به ساناز گفت: فکر کنم هنوز خیلی تو لجن فرو نرفتی.تا فرصت داری خودت رو نجات بده.
وقتی رفتند ساناز با استیصال به دیوار راهرو تکیه داد و با بدبختی سعی کرد مانع ریزش اشکهایش شود.
در ماشین هر دو ساکت بودند.آنی با اضطراب چشم به منظره شب دوخته اما تمام فکرش پی آن پسری بود که با سر روی خونین از مقابلش گذشته بود.
- باید با پلیس تماس بگیرم.ممکنه اون پسره بمیره.
- می خوام همین کار رو کنم.اما اول باید یک کیوسک تلفن پیدا کنم.
- ما که موبایل داریم.
- بهتره شناسایی نشیم.
با دیدن کیوسکی کورش پیاده شد و با پلیس تماس گرفت.وقتی برگشت آنی به آرامی اشک می ریخت.کورش نیم نگاهی به دختر سرد و مغروری که حالا مانند دختر بچه های وحشت زده بود انداخت و متأثر گفت: خوشحالم که می بینم تجربه این جور پارتی ها رو نداری.
آنی چشمان خیسش را به چشمان مهربان کورش دوخت.
- اگر اون بمیره.
- من پسره رو دیدم.اوضاعش خیلی هم بد نبود. نگران نباش.
- بیهوش شد ... شاید هم مُرد!
کورش خندید.
- نه نترس.مطمئن باش کسی بخاطر شکستن یک لیوان نازک توی سرش نمی میره.اون حالش بابت چیز دیگه ای خراب بود.
- تو ... تو خودت ... از اون قرصها خوردی.
کورش دستی به پیشانی اش کوبید و گفت: آخ یادم نبود...می گم چرا تو رو دو تا می بینم.
لحنش چنان جدی بود که دختر را کمی ترساند.
- بهتره زود بریم خونه.
کورش با بی خیالی قهقهه ای سر داد و گفت :به! تازه اومدیم بیرون صفا کنیم! امشب می خوام تا صبح تو خیابونها ویراژ بدم.
آنی حالا عصبانی شده بود.پس با حرص و حالتی جدی تقریبا فریاد زد: من رو برسون خونه بعد هر جا خواستی برو
- یعنی برات مهم نیست امشب چه اتفاقی برام میافته؟!
- وقتی اون قرص لعنتی رو می خوردی بهت گفتم خطرناکه.گوش نکردی.
ناگهان فکری به خاطرش رسید.گوشی همراهش را از کیفش در آورد و مشغول گرفتن شماره منصور شد.
- چی کار می کنی؟
- دارم به پدرت خبر می دم.اونها باید یک نفر رو می فرستادند تا مراقب تو باشه نه مراقب من!
کورش دست برد گوشی را بگیرد.آنی دستش را به سرعتش کشید،در را باز کرد و از ماشین بیرون پرید.کورش هم به دنبالش رفت.آنی می دوید اما با آن کفشهای ناراحت سرعت زیادی نداشت.کورش با قدمهای بلند خود را به او رساند و بازویش را چنگ زد.

- ولم کن.تو حالت خوب نیست.
کورش دیگر نتوانست بیش از آن نقش بازی کند و شروع به خندیدن کرد.
- قطع کن دختر! من حالم خوبه.قرص رو نخوردم باور کن.
- خودم دیدم که خوردی.
- زیر زبونم گذاشته بودم.بعد تو یک فرصت مناسب درش آوردم.باورکن نخوردم.
آنی با حرص بازویش را از بین انگشتان بزرگ او بیرون کشید و فریاد زد : خیلی بدی! اصلا فکر نمی کردم تو این طوری باشی.
کورش کمی آرام شد.
- باید وانمود می کردم قرص رو خوردم. اون دوستت حسابی منو تحت نظر داشت.
با آن حرف آنی هم کمی آرام شد و هر دو در کنار هم به سمت ماشین حرکت کردند.
وقتی دوباره روی صندلیهایشان جای گرفتند.آنی گفت: می شه خونه نریم.
- تو که تا همین چند لحظه پیش اصرار داشتی زودتر بریم خونه!
- منو اذیت نکن کورش.
نام کورش با لهجه خاص آنی چنان به گوشش دلنشین آمد که بی اختیار لبخند زد.
- پس امشب نمی ریم خونه! فقط یک شرط داره.
- اوه خدای من! تو دیگه کی هستی؟ من فقط می خوام زودتر نریم خونه.فکر کردی چی؟! اصلا برام مهم نیست ... من می تونم خودم تنهایی برم.
- آدمها وقتی برای کسانی مهم هستند و دوستان بی ریایی هم دارند تنهایی جایی نمی رن!
- گاهی لازمه.
کورش که هنوز بابت حرام خواری آنی دلخور بود و نمی توانست آن مسئله را بپذیرد به سمت دختر عصبانی برگشت و نگاهش کرد.آنی هم به اجبار سرش را به سمت او برگرداند.نگاهشان به طرز غریبی در هم گره خورد و کورش به آرامی نجوا کرد: فکر می کنی الان باید تنها باشی؟!
آنی رویش را برگرداند.کمی دستپاچه و گیج شده بود.نمی توانست حرفها و نگاه کورش را برای خود معنی کند
- ما هیچ وقت تنهات نمی زاریم آنی ... اما ... امشب با رفتارت ... با خوردن اون آشغال ... من رو یک کم ناامید کردی ... اینجا ایرانه ... تو یک دختر ایرانی هستی.دختر خوبی هم هستی.بزرگ شدن میون آدمهای دیگه با فرهنگ دیگه تو رو تحت تأثیر قرار داده .اما تو در نهایت به ذات خودت بر می گردی.من مطمئنم.من اراده و استحکام یک دختر اصیل ایرانی رو در تو می بینم.این اون وجه از روح توئه که ما دوستش داریم و خودت هم دوستش داری.


آن شب کورش دوری در خیابانها زد و در همان حال برای آنی از ایران گفت: از گذشته ها،فرهنگ مردم،عادتها،خوبیها و حتی بدیهای کشور و مردمش.او می خواست آنی بفهمه ریشه در چه خاک پاک و اصیلی دارد.او می خواست آنی بخاطر ایرانی بودنش احساس غرور کند،همانطور که خودش آن احساس را داشت.البته سعی کرد حرفهایش خسته کننده و شعار مانند نباشند تا در دختر جوان تأثیر بیشتری بگذارند.
وقتی به خانه برگشتند همه خواب بودند.هنگام جدایی،مقابل در اتاق خواب آنی،کورش لحظه ای مکث کرد.به چشمان درخشان آنی خیره شد.هرگز خود را آن گونه بی پروا نیافته بود.در آن دختر جذبه ای وجود داشت که انگار او را در خود غرق می کرد.
- شب بخیر.
آنی هم که دست کمی از کورش نداشت کلمه شب بخیر را زیر لب نجوا کرد و به آرامی وارد اتاقش شد و در را بست.

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





سه شنبه 18 تير 1392برچسب:, |

 


سلااااااااااااام گوگولیا ب وبم خوش بیومدین نظر یادتون نره دوووووستون دارم راستی ی چیزی من عاشق رمان هستم واقعا با تمام وجودم رمان میخونم و تمام رمان های وبمو خوندم همشون قشنگن اگه بخونید عاشقشون میشین دیگه هرکی دوست داشت بگه تا لینکش کنم


رمان گلهای صورتی
رمان پرتگاه عشق
رمان آناهیتا
رمان سرنوشت را میتوان از سر نوشت
رمان می گل
رمان قرار نبود
رمان دنیا پس از دنیا
رمان نگاه مبهم تو
رمان وقتی که بد بودم
رمان عشق پاییزی
رمان در حسرت آغوش تو
رمان قلب های عاشق
رمان لجبازی با عشق
رمان یک عشق یک تنفر
رمان سکوت شیشه ای
رمان زیر پوست شهر
رمان مسافر عشق
رمان ناتاشا
رمان ز مثل زندگی
رمان رویای شیرین من
رمان پریچهر

 

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ¥¥رمان کده¥¥ و آدرس romankade2013.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





☻♥شیطونی های یه دختر خوشمل☻♥
ღღحس عشقღღ
دفتر عشق
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

 

 

رمان گندم_18
رمان گندم_17
رمان گندم_16
رمان گندم_15
رمان گندم_14
رمان گندم_13
رمان گندم_12
رمان گندم_11
رمان گندم_10
رمان گندم_9
رمان گندم_8
رمان گندم_7
رمان گندم_6
رمان گندم_قسمت5
رمان گندم_قسمت4
رمان گندم_قسمت3
رمان گندم_قسمت2
رمان گندم_قسمت1
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 3
بازدید هفته : 6
بازدید ماه : 396
بازدید کل : 12041
تعداد مطالب : 188
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1


کد حرکت متن دنبال موس دریافت کد خداحافظی

کد حرکت متن دنبال موس